سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :6
کل بازدید :95125
تعداد کل یاداشته ها : 93
103/9/10
1:36 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
کوثرفرشیدپور[416]
«الامام علی علیه السلام : صیانه المرأه أنعم لحالها و أدوم لجمالها» امام علی علیه السلام فرمود: «پوشیدگی زن برای او بهتر است و زیبایی اش را پایدارتر می سازد». (غررالحکم، فصل ۴۴، حرف صاد، حدیث

خبر مایه
پیوند دوستان
 
خورشید تابنده عشق upturn یعنی تغییر مطلوب alone دلبری ► o▌ استان قدس ▌ o ◄ عاشقانه بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams برترین لحظه ها تنهایی......!!!!!! روزهای بارانی دلم پیامنمای جامع راز رسیدن به شادی و سلامتی پوست مو زیبایی zibaroo زیبارویان پارسی دلتنگ احساس تو *×*عاشقانه ای برای تو*×* دل شکســــته har an che az del barayad پیکو پیکس | منبع عکس ترخون دریایی از غم ●◌♥DELTANGI♥◌● زیبا ترین وبلاگ کرمان صدای سکوت ऌ عاشق بی معشوق ऌ I AM WHAT I AM ماه تمام من .:مطالب جدید18+ :.شاه تورنیوز+شاه تورخبر+شاهتورنیوز+شاه طورنیوز غزلیات محسن نصیری(هامون) *(: دنـیــــای مـــــــن :) * اداره منابع طبیعی وآبخیزداری شهرستان مانه وسملقان آتیه سازان اهواز دوستانه نمی دونم بخدا موندم *آوای سارا2* خط خطی های یک دخترروانی... mordan شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة مشق عشق ناز جوک ، اس ام اس ، عکس باحال قلبی خسته ازتپیدن بهار عشق دانلد اهنگ های جدید EshGhrOyaIimAn مقاله های تربیتی آموزش تست زدن کنکور I love you fall in love آموزش گیتار ، خوانندگی ، سلف‍ژ ، آکورد ،تبلچر ، نت ، آرپژ ،جدید جوجو متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی تک صلیب عشق باران درد.... چرا ؟رفتی؟من اینجا تنها ماندم کسب درآمد از اینترنت جوکستان بـــــــــــــــــهــــــــنـــــــــــــوش تینا

حجاب و عفاف

کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. باد شدیدی می‌آمد، نزدیک غروب بود، هوا کم کم داشت تاریک می‌شد. آسمان نم نم داشت به حال مردمان گریه می‌کرد. باد که می‌آمد چادرش در باد موج نمی‌خورد، چادرش را هم هر چه محکم تر می‌گرفت ماشینی رد نمی‌شد. در همین حال سه تا دختر دیگر هم آمدند و منتظر تاکسی ایستادند، لباس‌هایشان مناسب نبود، حتی باران هم باعث این نمی‌شد که شال‌هایشان را کمی بسته‌تر به سر کنند؛ هر چند لحظه یکبار باد باعث کشف حجابشان می‌شد و آن‌ها با بی‌رغبتی دوباره شال‌ها را به سرشان می‌کشیدند. چند لحظه‌ای نگذشته بود که یک ماشین ترمز کرد و دخترها با خنده و ناز سوار ماشین شدند.
بانوی مشکی‌پوش ماند و خیابان و اشک‌های آسمان. بعد از چند دقیقه تاکسی آمد، پیرمرد با مهربانی او را بابا خطاب می‌کرد و از اوضاع زمانه برایش می‌گفت. تعریف می‌کرد که خانم‌ها با بی‌حجابی، امنیت را از خودشان و جامعه گرفته‌اند.
می‌گفت که در بزرگراه که می‌آمده یک ماشین که سرنشینانش دو پسر و سه دختر بوده‌اند چپ کرده، انگار که پسرها قصد ربودن دخترها را داشته‌اند و دخترها هم حجاب مناسبی نداشته‌اند. از آن به بعد بانوی مشکی پوش چادرش را محکم‌تر بغل می کرد. و با دقت بیشتری به کلام شهید مطهری می‌اندیشید که فرموده بود: حجاب مصوونیت است نه محدودیت.[1]